سایت بازی انفجار تک بت بدون فیلتر ماه بت بابا بت آریان بت ozabet بری بت ناسا بت مل بت بدون فیلتر برنامه مگاپاری وان ایکس بت بدون فیلتر وین نود

بت 120: بدون فیلتر، آدرس اصلی، و اپلیکیشن – کلیک کنید!

برای ورود به بت 120 کلیک کنید

درگاه پرداخت مستقیم | واریز جوایز در کمتر از ۲۴ ساعت

تا ۳۰۰ % شارژ هدیه

ورود به سایت
120
اکتبر 31, 2023

دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان

دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان

دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان

دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان | دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf با لینک مستقیم بدون سانسور رایگان | دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf برای اندوید بدون سانسور

رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان

تراشخورده بود. ابروهایکمونیو دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان مژه هایبلند و فر خورده به
رنگیروشن. انقدر خوشگل بود که حتیقدرت
حرکتنداشتم! چند لحظه محو تماشاش شدم و اصال ً حواسم نبود
که دستم رویقلبم خشک شده. وقتیبه خودم
اومدماز جا پریدمو دوون دوون دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان اول از همه رضا رو خبر کردم
و بعد از اون بابا و مامانو. رضا رو که کشون کشون با
خودمبه اتاقم آوردم ولیبابا و مامانیهکم طول کشیدتا اومدن.
رضام مثل خودم با دیدنتابلو جا خورد. سوتی
کشیدو گفت:
-چه کردیرزا!
چندلحظه تابلو رو خوب بررسیکرد. دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان بعدش به شوخیاخم کرد و
در حالیکه دستشو رویگردنش میذاشت، گفت:
-وا غیرتا! رگ غیرتمغُلیدبیرون. اینکیهتو کشیدیدختره گیس
بریده؟یاالبگو تا خودم گیساتونبریدم.
مشتیبه شونش کوبیدمو خواستم دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان جوابش رو بدم که در باز شد و
بابا و مامان وارد شدن.
باذوق دست بابا رو چسبدیمو گفت:
-بابا ببیننقاشیمو. دیشباینوکشیدم. دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان خیلیقشنگه نه؟
22
تقاص
قبلاز اینکه بابا فرصت کنه حرفیبزنه صداینالهیمامان بلند
شد:
-فرهاد!
باتعجب به مامان خیرهشدم و با  دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگاندیدنرنگ پریدهو لبایلرزون
و چشمایآماده بارشش گفتم:
-مامان چت شد؟ به خدا اینبابا فرهاد نیست.
نگاهیبه بابام کردم که ببینمچه شباهتیبیناون و تابلو وجود
داره. خواستم حرفیبزنم که با دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگاندیدناخمایدر هم
باباو صورت برافروختش الل شدم. رضا هم مثل من تعجب کرده
بود و هیچینمیگفت. بابا شونه دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان هایلرزون مامانو
گرفتو گفت:
-چیزینیستعزیزم،اینفقطیهنقاشیه. آروم باش، آروم باش
خانوم من.
مامانبا خشم به سمت من برگشت دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان و گفت:
-تو، تو اونو کجا دیدی؟تو از کجا …
بابامامانو گرفت و گفت:
-االن وقتش نیست. تو برو بیرون،من با رزا صحبت میکنم. تو
حالت خوب نیستعزیزم.
سپسبا تحکم به رضا دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان گفت:
23
تقاص
-رضا مادرتو ببر.
رضاکه حسابیگیجشده بود دست دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان مامانو گرفت و همراه اون از
اتاق خارج شدن. زبونم بند اومده بود و واقعا ً نمی
دونستمچیشده؟! بابا با دست به تخت اشاره کرد و من بیحرف
نشستم. سکوت سنگینیبه وجود اومده بود که
اذیتممیکرد. جرممو نمیدونستم دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان چیه! نکنهبابا غیرتیشده؟
کتکم میزنه؟ واینه بابا تا حاال دست رویمن بلند
نکرده. خدایاخودمو به خودت میسپارم. دو دستیمنو بچسب.
بعد از چند لحظه که هر دو ساکت بودیمو بابا به تابلو
نگاهمیکرد، سکوت توسط خودش دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان شکسته شد و گفت:
-خب؟
تعجبمبیشترشد و گفتم:
-خب چی؟
-کجا دیدیش؟
چشماممث رگ غیرترضا غلیدبیرون:
-هان؟
-رزا ادایبچه هایخنگ رو در نیار. ازت دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان پرسیدمکجا دیدیش؟
اینشخصیتوکجا دیدیکه نقاشیشوکشیدی؟
-به خدا هیچجا بابا. من همینطوریاینوکشیدم.
24
تقاص
-توقع داریباور دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان کنم؟
تاحاال سردیو ناراحتیبابا رو ندیدهبودم. برایهمینبغض
کردم و گفتم:
-بابا من مگه به شما دروغ گفتم تا حاال؟
-نه و توقع دارم اینبارم صادق دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان باشی.
-من دروغ نمیگم. دیشبیهودلم خواست اینوبکشم و کشیدم.
بدون اینکه اینشخصو دیدهباشم. اصال ً به نظرم
اونوجود خارجینداره!
بابااز جا بلند شد و پشت پنجره دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان رفت. دستشو میونموهای
خاکستریو سیاهپر پشتش فرو کرد. صدایزمزمش رو
شنیدمکه گفت:
-امکان نداره! آخه چطور ممکنه؟ ایندیگهیعنیچیخدا؟
بعدازیکیدو دقیقهدوباره به سمت من برگشت و گفت:
-رزا تو مطمئنیکه …
بغضمکه تا اون لحظه به زور جلوش دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان رو گرفته بودم ترکیدو
گفتم:
-بابا به خدا!
باباکه طاقت دیدناشکامو نداشت جلو اومد و دستیرویسرم
کشید. همینکافیبود تا ناراحتیامدود شه و به هوا
25

دانلود رمان پدربزرگ هات من بدون سانسور رایگان

بره. تند تند با مشتامو اشکامو پاک دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان کردم و زل زدم تویچشمای
بابا. گفت:
-خیلیخب باشه باور میکنم. هر چند که زیادبا عقل جور در
نمیاد. رزا ایننقاشینبایدتویخونه دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان بمونه. مادرت با
دیدناون رنج میکشه.
-ولیبابا …
-ولیو اما نداره. همینکه گفتم، ایندیگهعروسک نیستکه
برایداشتنش چونه بزنی. فهمیدی؟
مثلبچه هایزبون نفهم اصرار کردم:
-بابا به خدایهپارچه میکشم روش دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان که هر وقت مامان اومد توی
اتاق نبینتش،ولیبذاریناینجا بمونه. آخه من
خیلیدوسش دارم. از همه تابلوهایدیگمبیشتر. همه اونا رو ازم
بگیرینولیاینونه. تو رو خدا بابا. جون رزا.
بابادوباره با کالفگیدستش رو  میونموهاش فرو برد و گفت:
-خوب میدونیکه اون چشمایسبزت چه قدرتیداره. پدر
صلواتیوقتیاینجوریبه آدم نگاه میکنیکیمی
تونهبهت نه بگه؟ کیگفت تو انقدر شبیهمامانت بشیآخه؟
باذوق گفتم:
-پس قبوله دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان بابا؟
26
تقاص
-باشه قبوله ولیبه شرط اینکه مادرت هیچوقت اونو نبینه.
بغلبابا پریدمو محکم بوسش دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان کردم. میخواست از اتاق بره
بیرونکه صداش کردم و گفتم:
-بابا؟
برگشت:
-بله؟
-مامان چرا با دیدناینتابلو دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان اون جوریشد؟
اخمایبابا دوباره در هم شد و گفت:
-مهم نیست. سعیکن گذشته مادرتو زیرو رو نکنی. وایبه
حالت اگه اذیتشکنی!
بعدانگار که با خودش حرف بزنه گفت:
-نمیدونم اینچه امتحانیهدیگهو دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان چه حکمتیتوشه!
اخمکردم و گفتم:
-خب حاال! بابا فرهاد بد اخالق!
باباخندش گرفت و برایاینکه من خندشو نبینمسریعاز اتاق
رفت بیرون. جلویتابلوم ایستادمو دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان لحظاتیبا تعجب
نگاشکردم. چقدر دلم میخواست بدونم چرا اینتابلو اینطور
رویبابا و مامان تاثیرمنفیگذاشته. ولیبه عقل
27
تقاص
ناقصمهیچینمیرسید. حسابیتو دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان فکر غرق شده بودم که در اتاق
باز شد و رضا اومد تو. با دیدنمن تو اون حالت
متفکرخندش گرفت و گفت:
-ا فنچ کوچولو فکرم بلده بکنه؟
بهاعتراض گفتم:
-ا رضا!
لبتختم نشست و گفت:
-خب برام عجیبهدیگه. تویبیستسال دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان عمرم تا حاال ندیدهبودم
تو فکر کنی.
بیتوجه به کنایهش گفتم:
-فهمیدیمامان چش شده بود؟
پاشورویپایدیگشانداخت دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان و گفت:
-نه واال کارایتوئه دیگه. جز دردسر هیچیدیگهکه نداری. حاال
ایننقاشیتحفه چیبود که تو کشیدی؟البد اونام
مثلمن غیرتیشدن.
بهسمتش حمله کردم و گفتم:
-ببند دهنتو رضا. تو جز خرد کردن دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان اعصاب من هیچکار دیگه
ایبلد نیستی؟تویهدلقک مضحکی.
28
تقاص
رضادر حالیکه از عصبانیتمن و تالشم دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان برایکتک زدنش غش
غش میخندیدسعیمیکرد دستامو تویهوا محکم
نگهداره تا نتونم مشت به سینشبکوبم. تموم تالشم آخر بینتیجه
موند و من بیحال تو بغلش ولو شدم. اون روز
گذشتو من طبق قولیکه داده بودم دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان همیشهپارچه ایروینقاشیم
میکشیدم. ولیکم کم به خودم جرأت دادم.
تابلورو قاب کردم و رو به رویتختم به دیوارآویزونکردم. این
ور اون ورش رو هم پارچه ایگذاشته بودم که هر بار
قبلاز اومدن مامان به اتاق روشو دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان میپوشوندم. ولیبه تدریجاون
کارم از سرم افتاد. مامان عادت داشت هر بار که
وارداتاق من میشد اصال ً نگاه به دیواررو به رو نمیانداختو
همینکار منو راحت کرده بود. از اون دردسرا که
بگذریمنوعیانس با تابلوم داشتم. دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان احساس میکردم تابلو با من
حرف میزنه. اسم اونو عشق واهیگذاشتم. به نظرم
عشقیکه نسبت به اون پسر داشتم الکیو چرت و پرت بود! چون
که همچینپسریتا اینًحد خوشگل و جذاب اصال
وجودنداشت. عشق؟! نه مثل اینکه دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان خره باالخره مغز منو جوید.
از دست رفتم! به احساس خودم میخندیدمو اونو
29

بیشتر بخوانید  سايت همسريابی موقت شيدايی

دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf

پوچمیدونستم ولیدل کار خودشو دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان بلد بود. از فکر و خیالخارج
شدم و با سرخوشیوارد حموم شدم.یکحموم
دلچسبو طوالنی! بعد از خارج شدن موهایبلند حناییموسشوار
زدمو با سرحالیاز اتاق خارج شدم. وقت نهار بود و
همهتو سالن غذا خوریمنتظرم بودند.دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان چون کف راهروها لیز
بود، شیطنتمگل کرد و شروع کردم به لیزخوردن تا
خودسالن غذا خوری. مامان که منو تو اون حالت دید،سریبه
افسوس تکون داد و گفت:
-نخیرتو نمیخوایبزرگ بشی!
ورو به بابا گفت:
-فرهاد وایبه حالت اگهیهبار دیگه دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان بگیدخترم بزرگ شده.
بعضیوقتا از غرغرایمامان خسته میشدم ولیهیچوقت به
خودم اجازه نمیدادم که به بابایامامان بیاحترامی
کنم. با لبخندیکه همیشهرویصورتم بود کنار بابا پشت میز
نشستم و گفتم:
-آخه ازامشب نامزد میکنم. باید دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان سنگینو رنگینباشم و مثلآدم
بزرگا رفتار کنم. پس بذاریداینچند ساعت رو
تامیتونم بازیو بازیگوشیکنم.
رضاو مامان خندشون گرفت. به رضا چشمکیزدم و گفتم:
30
تقاص
-آخ بابا نمیدونیچقدر نامزدم خوشگله!دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان  انقدر دوستش دارم که
حد نداره.
رضایواشکیچشمک زد که دلم براش ضعف رفت. بابا ولیبا
ابروهایباال پریدهگفت:
-نامزد؟! کیاومده خواستگاریتو که دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان من خبر ندارم؟
بعداز مامان پرسید:
-اینجا چه خبره خانم؟
درحالیکهیهتکه از مرغ سوخاریمومیذاشتم تویدهنم،
فرصت جوابو از مامان گرفتم و خودم گفتم:
-بهتره از نامزدم بپرسید.
وبا چنگال به طرف رضا اشاره کردم. دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان تیرنگاه بابا اینبار رضا
رو نشونه گرفت و رضا میونخنده قضیهرو برایبابا
تعریفکرد.
بعداز نهار آرایشگراومد و من همراه سوفیابه اتاقم رفتم.سوفیا
زنیحدودا ً سیو هفت-هشت ساله و ارمنیبود، با
اندامیکشیدهو الغر. موهایبور و  دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان چشمایعسلیداشت. همچین
توصیفشمیکنم انگار قراره بیادخواستگاریم.
نگامبهش خریدارانهبود. منو رویصندلینشوند و خواست که
لباسمو ببینه. لباسو از کمد در آوردم و نشونش دادم.
31
تقاص
اخالقخشکیداشت با دیدنلباس دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان ابروییباال انداخت و فقط گفت:
-بهتره رویاینصندلیبشینیدو تکون هم نخورید.
اونمفهمیدهبود منیهجا بند نمیشم که اینمدلیگفت! کال من
رسوام! نشستم و اخمامو تو هم کشیدم. خوشم نمی
اومدکسیباهام بد حرف بزنه. سرمو زیرانداختم و گذاشتم
موهایبلندمو شونه کنه. از ده سالگیتا دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان حاال موهامو
کوتاهنکرده بودم و حاال تا نزدیکایرونم میرسید! بابا اجازه
نمیداد موهامو کوتاه کنم. کاش میفهمیدمچرا مردا
مویبلند دوست دارن؟ همه زحمتش برایماست کیفشرو اونا
میکنن. موهام فوق العاده نرم و دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان سبک بودن و همین
دادسوفیارو در آورده بود. منم با مارموذیفکر کردم حقشه!
موهام دارن انتقام منو ازش میگیرن. بعد از کلیکلنجار
رفتنباالخره اونا رو باالیسرم جمع کرد و تاج رو رویاون
قرار داد. بعد از اون سراغ آرایشصورتم دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان رفت. چون پشتم
بهآینهبود، نمیدیدمکه چه بالییبه سرم میاره.برایبار اول
بود که صورتم آرایشمیشد. همینطور که برایاولین
بارقرار بود لباس شب بپوشم و دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان همیناهیجانزدم کرده بود. وا ًقعا
بزرگ شده بودم و به قول مامان بایدتویرفتارم
32
تقاص
تجدیدنظر میکردم. از صداهاییکه دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان از بیرونمیاومد، فهمیدم
که مهمونا کم کم دارن میان. بعد از سه ساعتیهجا
نشستنسوفیاکنار رفت و گفت:
-تموم شد!
یهتعریفخشک و خالیمازم نکرد. منم بدون تشکر از جا بلند
شدم و رفتم سمت لباسم. انقدر دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان  حالمو گرفته
بودکه نمیخواستم به خودم تو آینهنگاه کنم ببینمچیشدم! ناچ ًارا
به کمک سوفیالباسمو پوشیدمو کفشای
پاشنهبلندمو که به رنگ نقره ایبود پا کردم. جلویآینهکه رفتم
نزدیکبود از خوشیدل ضعفه دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان بگیرمو پس بیفتم.
موهایبلندمو باالیسر جمع کرده بود و تاج کوچیکیکه پر از
نگینایریزنقره ایبود رویسرم گذاشته بود. آرایش
نقرهایکمرنگیهم رویصورتم جا خوش کرده بود. تویهمین
حالت بهت گیرکرده بودم که رضا دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگاندرو باز کرد و وارد
شد. اینبار از دیدناون بهت زده شدم. اونم با دیدنمن سر جاش
وایساد. فوق العاده خوشگل شده بود! کت و شلوار
نقرهایرنگش رو پوشیدهو موهاشو رو به باال شونه کرده بود.
صورتش هم هفت تیغهکرده بود دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان و بویادکلنش آدمو
33

بیشتر بخوانید  سایت ازدواج دائم هلو

رمان پدربزرگ هات من

گیجمیکرد. کمیطول کشیدتا دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگانهر دو به خودمون اومدیمشروع
کردیمبه تعریفکردن از اونیکی. با تذکر رضا که
گفتدیرشده به زور سریبرایمادام سوفیاتکون دادم و همراه
رضا از اتاق خارج شدم. سالنیکه مخصوص
مهمونیایبزرگ بود طبقه پایینقرار دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان داشت. باالیپله ها که
رسیدیماحساس کردم از زور ترس و هیجاندر حال خفه
شدنم. دست رضا رو فشار دادم و گفتم:
-رضا من میترسم. میشه دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان من نیام؟
رضالبخندیزد و گفت:
-از چیمیترسی؟مگه میشه تو نیای؟
-خب من تا حاال با اینریختو قیافهجلویکسینرفتم. می
ترسم!
-باالخرهیهبار اول هم وجود داره.یهنفس دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان عمیقبکش. بچه هم
نشو.
-رضا اگه مسخرم کردن چی؟
خندیدو گفت:
-دیوونهبرایچیمسخرت کنن؟ چرا اعتماد به نفستو از دست
دادی؟ببینمت!
مظلومانهنگاش کردم. دستیبه گونم دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان کشیدو گفت:
34
تقاص
-مثل همیشهناز و خانومی. از دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان همیشههم خوشگل تر شدی.
گونشوبوسیدمو گفتم:
-خیلیخب، خر شدم، بریم.
اونمدر حالیکه میخندید،بوس منو بیجواب نذاشت. گونمو
بوسیدو دستمو به طرف پله ها کشید. دوباره نفس تو
سینمحبس شد. با رضا آروم آروم پله ها رو پایینمیرفتیم. کمکم
همه متوجه ما شدن و به طرفمون دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان چرخیدن.
همهمهها خاموش شد و سالن رو سکوت فرا گرفت. تنها صدایی
که شنیدهمیشد، فکر کنم صدایپاشنه کفشایمن
بود. نمیدونم برایچیارکستر خفه خون گرفته بود. آروم بازوی
رضا رو فشار دادم. با محبت نگام کرد، تو سبزی
نگاشآرامش موج میزد. از آرامش  دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان اون منم کمیآروم شدم. پله
هارو تا آخر پایینرفتیمو به سالن رسیدیم. قبل از
اینکه متوجه مهمونا بشم متوجه کف لیزو صیقلیسالن مهمونی
شدم. آخ که چقدر دلم میخواست کفشامو در
بیارمو کمیسر بخورم. باز از افکار دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان مسخره خودم خندم گرفت.
تو اون وضعیتتو چه فکریبودم من! اولینکسایی
کهبه خودشون اومدن بابا و مامان بودن که با لبخند به سمت ما
اومدن و ما رو بوسیدن. افتخار تو چشماشون موج می
35
تقاص
زد. بعد از اون سیلیاز دخترا دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان و پسرا با قیافههایعجیبو
غریبو بعضیاهم سرسنگینبه طرفمون اومدن. از
دیدنشونخندم میگرفت ولیجلویخودمو میگرفتم که دلخوری
پیشنیاد.یکییکیبا اونا دست میدادم و
روبوسیمیکردم. بویلوازم آرایشمیدادن. فکر میکردم
آرایشخودم زیاده،ولیبا دیدناونا دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان حسابیبه خودم
امیدوارشدم!
همهحرفایچاپلوسانشون تکراریبود و تو خوشگلیمن و
جذابیترضا خالصه میشد. در اون بینجمله ایلیا،پسر
عمومتنمو به لرزه انداخت و باعث شد دوباره دلهره به آرامشم
غلبه کنه. چشمایسبز زمردیایلیاکه دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان کپیچشمای
خودمبود، برق خاصیداشت. برایبار اول بود که اونو به این
حال میدیدم. رنگش کامال ً پریدهبود و دستاش سرد
سردشده بود. با صداییکه ارتعاش دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان داشت در گوشم زمزمه کرد:
-داریبزرگ میشی! باالخرهیهروز مال خودم میشی!
اینوگفت و سریعاز ما دور شد. بار اول بود که کسیباهام این
جوریحرف میزد. تو راه مدرسه بودن پسراییکه
مزاحممیشدن و زرت و پرت میکردن!دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان اما اینمدلش فرق
داشت انگار. زیرلب گفتم:
36
تقاص
-چیبلغور کرد اینبرایخودش؟ خب حاالیعنیچی؟انگار
داره در موردیهدست لباس حرف میزنه که میگه مال
خودممیشی. نکبت!
رضاکه متوجه دگرگونیمشده دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان بود پرسید:
-چیشده رزی؟کسیحرفیبهت زده؟ چرا رنگت پریده؟
دستموکشیدمرویصورتم و گفتم:
-رنگم؟ نهنپریده. چیزیمنیست. البد مال همون موقع است دیگه.
ترسیدمواقعیتوبهش بگم.یهوجدیجدیرگه بغلته بیرونو جنگ
راه بیفته! تجربه هایجدیدپشت دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان سر هم داشت
براماتفاق میافتاد. رضا که قانع شده بود، مشغول صحبت بایکی
از دوستاش شد. حواسم به کلیپرت شده بود که با
صدایسپیدهدختر خالم که از خواهر دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان به من نزدیکتر و هم سنم
بود، به خودم اومدم:
-هیکجاییتو دختر؟
باخوشحالیسپیدهرو بغل کردم و همه چیازیادمرفت. شلوار
چرمیمشکیپوشیدهبود با دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگانبلوز حریرصورتی. با
خندهگفتم:
-نینیکوچولو! تو هنوز لباس اسپرت میپوشی؟
بااخم ظریفیگفت:
37
تقاص
-واه واه حاال خوبهیهبار تو لباس دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان شب پوشیدیا.یادترفته تا
همینچند روز پیشچیمیپوشیدی؟انجیرخشک
کیرفته قاطیآجیل؟
خندیدمو گفتم:
-اوه باز به اسب شاه گفتنیابو؟تو اصال ً برو جوراب تور توری
بپوش با دامن چینچینی.
قبلاز اینکه فرصت کنه دوباره حرفیبزنه، نگاهیبه اطراف
کردم و چون سام که برادر دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان سپیدهبود رو ندیدم،از
سپیدهپرسیدم:
-سام کجاست؟
-کنار رضاست.
-بریمپیششون. دلم براش تنگ شده.
-بگو دلم برایکل کل تنگ شده.
خندیدمو گفتم:
-حاال همون!
رضاو سام همسن بودند و دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان سام دانشجویرشته پزشکیبود. به
خاطر عالقه ایکه بهش داشتم شایدمرو حساب
38
تقاص
همونکل کل کردنمون منم رشته تجربیرو انتخاب کرده بودم تا
مثل اون دکتر بشم. نمیخواستم  دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان چیزیازش کم
داشتهباشم. رقابت بود دیگه!
همینطور که دستم تو دست سپیدهبود با هم راه افتادیماون طرف
سالن. بعضیوقتا حس میکردم جایزمینروی
ابراراه میرم. همیشهسرمو رو به باال میگرفتم و قدمامو هم
خیلینرم بر میداشتم. قیافهگرفتن برایاینو اون
عادتمبود. انقدر که تو گوشم خونده دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان بودن تکم و حرف ندارم زیاد
از حد مغرور شده بودم! وسط سالن عمو فرشاد و
عموفرزاد و داییشهرام رو دیدمو ناچارا ً مشغول سالم و
احوالپرسیشدم. عمو فرزاد با خنده گفت:
-رزا جان تو عروس خودمیعمو. زود باشیکیاز پسرامو
انتخاب کن تا همینامشب کار دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان رویهسره کنم بره پی
کارش.
بهدنبال اینحرف خندید. میدونستم که شوخیمیکنه. برای
همینمنم خندیدموبا خنده گفتم:
-عمو جون! مگه لباسه کهیکیوانتخاب کنم؟
آخهعمو فرزاد چهار تا پسر داشت دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان که بزرگ ترینشونبیستو
هفت سالش بود و کوچیکترینشونهجده سال. مورد
39
تقاص
اُکازیون! عمو فرشاد به شوخیاخم کرد و گفت:
-نخیرآقا فرزاد، رزا عروس خودمه.دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان هیچحرفیهم توش نیست.
ازاول هم گفته بودم.
عموفرزاد با خنده گفت:
-برایایلنازبگیرش. اتفاقا ً خیلیهم به هم میان!
هممونخندیدیم. ایلنازدختر عموم بود دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگانو چند سال پیشازدواج
کرده بود. تویاینکمبود دختر من و ایلنازمعجزه
محسوبمیشدیم! تویاکثر خونواده هایایرانیهمه پسر
دوستن، تو خونواده ما برعکس بود و هر کسیدختر دار
میشد هفت و روز و هفت شب جشن داشتیم! ایلیاهم برادر ایلناز
بود و بیستو شش سالش بود اگه اشتباه نکنم!یه
برادردیگههم به اسم ایمانداشتن که دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان فقط دو سال از من بزرگ
تر بود. بگذریم! داییشهرام دستشو دورگردن
عموهاانداخت و گفت:
-بریدخدا رو شکر کنیدکه من پسر ندارم و فقطیهدختر دارم.
اگه صدف پسر شده بود، هیچکدوم شانسی
نداشتید.
بهدنبال اینحرف بحث بینشونباال دانلود رمان پدربزرگ هات من pdf بدون سانسور رایگان گرفت. من و سپیدهته تغاری
هایفامیلبودیمو کوچیکتر از ما دیگهکسی

بیشتر بخوانید  ورود به سایت شرط بندی من و تو بت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *